loading...
new Poetry


اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
...
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
...
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
...
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
...
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
...
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست


(احمد شاملو)

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک، همچون گلوگاه پرنده ای، هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند؛ سالیان بسیاری نمی بایست دریافتن را ، که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانیست ...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 14
  • بازدید کلی : 78
  • کدهای اختصاصی

    اسلایدر