loading...
new Poetry

با گیاه بیابانم خویشی و پیوندی نیست
خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن با من است
و هراس بی بار و بری
و در این گلخن مغموم پا در جای چنانم که مازوی پیر بندیِ درّه تنگ
و ریشه های فولادم در ظلمت سنگ مقصدی بی رحمانه را جاودانه در سفرند
مرگ من سفری نیست
هجرتی ست
از وطنی که دوست نمی داشتم به خاطر مردمانش
خود آیا از چه هنگام این چنین آئین مردمی از دست بنهاده اید؟
پر پرواز ندارم امّا
دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچه مهتاب پارو می کشند خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر

به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریائی دیگر
خوشا پر کشیدن
خوشا رهائی
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی
آه، این پرنده در این قفس تنگ نمی خواند
نهادتان هم به وسعت آسمان است
از آن پیشتر که خداوند ستاره و خورشیدی بیافریند
بردگانتان را همه بفروخته اید که
برده داری نشان زوال و تباهی است!

و کنون به پیروزی دست به دست می تکانید که از طایفه برده داران نئید! (آفرینتان!)
و تجارت آدمی را ننگی می شمارید
خدای را از چه هنگام این چنین آئین مردمی از دست بنهاده اید؟
بندم خود اگر چه بر پای نیست، سوز سرود اسیران با من است
و امیدی خود به رهائیم ار نیست، دستی هست که اشک از چشمانم می سترد
و نویدی خود اگر نیست، تسلائی هست

چرا که مرا میراث محنت روزگاران تنها تسلای عشقی است که شاهین ترازو را به جانب کفه فردا خم می کند


(احمد شاملو)


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک، همچون گلوگاه پرنده ای، هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند؛ سالیان بسیاری نمی بایست دریافتن را ، که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانیست ...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 25
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 26
  • بازدید ماه : 25
  • بازدید سال : 29
  • بازدید کلی : 93
  • کدهای اختصاصی

    اسلایدر