هنوز در فکر آن کلاغم در درههای یوش
با قیچی سیاهش
بر زردی برشته گندمزار
با خش خشی مضاعف
از آسمان کاغذی مات قوسی برید کج
و رو به کوه نزدیک
با قارقار خشک گلویش چیزی گفت
که کوه ها بیحوصله در زل آفتاب
تا دیرگاهی آن را با حیرت در کلههای سنگیشان تکرار میکردند
گاهی سوال میکنم از خود
که یک کلاغ
با آن حضور قاطع بیتخفیف
وقتی صلات ظهر با رنگ سوگوار مصرش بر زردی برشته گندمزاری بال میکشد
تا از فراز چند سپیدار بگذرد
با آن خروش و خشم چه دارد بگوید با کوههای پیر
کین عابدان خسته خواب آلود در نیمروز تابستانی تا دیرگاه آن را با هم تکرار کنند؟
(احمد شاملو)