جنگل آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر این پهنه نومید فرود آمدند
که کتاب رسالتشان
جز سیاهه ی آن نامها نبود
که شهادت را در سرگذشت خویش مکرر کرده بودند
...
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشید سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در آینههای خاطره بازشناسند
تا دریابند که جلادان ایشان همه آن پای در زنجیرانند
که قیام در خون تپیده اینان
چنان چون سرودی در چشمانداز آزادی آنان رُسته بود
هم آن پای در زنجیرانند که اینک
تا چه گونه بیایمان و بیسرود زندان خود و اینان را دوستاقبانی میکنند
بنگرید!
بنگرید!
...
جنگل آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گستره ی تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست میدرید چنین بود:
کتاب رسالت ما محبت است و زیباییست
تا بلبلهای بوسه بر شاخ ارغوان بسرایند
شوربختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواستهأیم
تا تبار یزدانی انسان سلطنت جاویدانش را بر قلمرو خاک باز یابد
کتاب رسالت ما محبت است و زیبائیست
تا زهدان خاک از تخمه کین بار نبندد
...
جنگل آئینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح میشوند
تا سفره اربابان را رنگین کنند
و بدین گونه بود
که سرود و زیبائی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست بدرود کرد
گوری ماند و نوحهئی
و انسان
جاودانه پادربند
به زندان بندگی اندر بماند
(احمد شاملو)